🥰❤️
شقایق امروز پیام داد که ساحل تاریخ زیر اسم وبلاگو دیدی وااااای من که اصلا یادم نبود.... خدایا خاطرات چقدر خوبند.
نسرین و زهرا نمیخونند که ولی اگه خوندید بیاین اینستای من
Sahelhajiali
شقایق امروز پیام داد که ساحل تاریخ زیر اسم وبلاگو دیدی وااااای من که اصلا یادم نبود.... خدایا خاطرات چقدر خوبند.
نسرین و زهرا نمیخونند که ولی اگه خوندید بیاین اینستای من
Sahelhajiali
برای بهترین دوستم...لیلا
گاهی وقتا، بعضی دوستا، می تونند آدما به اوج برسونند گاهیم میتونند از اون بالا پرتت کنند زمین........امروز تولد یکی از دوستانم هست که تقریبا میشه گفت توعمرم همچین دوستی نداشتم....تا حالا نشده بود که بهش بگم...بهش بگم عزیزم تو جریان ازدواج بهترین مشاورم بودی وتو دوران دانشجوییم بهترین همراهم...
ممنون از این همه معرفت و مرام....
تولدت مبارک دوست خوبم
اگرنشد بنشینید
اگر حل نشد دراز بکشید و فیلموتونو تماشا کنید
اگر حل نشد محل سگ بهش نذارید
حتما حل میشه
امتحان کردمااااااا
اگه كمی و فقط كمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را كمی بهتر
كنیم بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی می خواهد و نه پول زیادی.
پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی كه معلوم نیست كی باشد نباشیم...در کوچکترین اتفاقات عظیم
ترین تجارب بشر نهفته است . باور کنید ...
1-گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
2 -سعی كنیم بیشتر بخندیم.
3- تلاش كنیم كمتر گله كنیم.
4 - با تلفن كردن به یك دوست قدیمی، او را غافلگیر كنیم.
5 -گاهی هدیههایی كه گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا كنیم.
6 - بیشتردعا كنیم.
7 -در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت كنیم.
8- هر از گاهی نفس عمیق بكشیم.
9- لذت عطسه كردن را حس كنیم.
10- قدر این كه پایمان نشكسته است را بدانیم.
11- زیر دوش آواز بخوانیم.
12-سعی كنیم با حداقل یك ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم .
13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
15- برای انجام كارهایی كه ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته
برنامهریزی كنیم!
16- از تفكردرباره تناقضات لذت ببریم.
17- برای كارهایمان برنامهریزی كنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم.
البته كار مشكلی است!
18- مجموعهای از یك چیز (تمبر، برگ، سنگ، كتاب و... برای خودمان جمعآوری كنیم.
19- در یك روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
20- گاهی در حوض یا استخر شنا كنیم، البته اگر كنار ماهیها باشد چه بهتر.
21- گاهی از درخت بالا برویم.
22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.
23- گاهی كمی پابرهنه راه برویم!.
24- بدون آن كه مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی كنیم.
25- وقتی كارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام شد، برای
خودمان یك بستنی بخریم و با لذت بخوریم
26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا كنیم.
27- سعی كنیم فقط نشنویم، بلكه به طور فعال گوش كنیم.
28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم .
29- وقتی از خواب بیدار میشویم، زنده بودن را حس كنیم.
30- زیر باران راه برویم.
31- كمتر حرف بزنیم و بیشترگوش كنیم ..
32- قبل از آن كه مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش كنیم و مراقب تغذیه خود باشیم .
33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.
34- اگر توانستیم گاهی كنار رودخانه بنشینیم و در سكوت به صدای آب گوش كنیم.
35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نكنیم.
37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیك تر شویم.
38- گاهی از دیدن یك فیلم در كنار همه اعضای خانواده لذت ببریم.
39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه كنیم.
40- از هر آنچه كه داریم خود و دیگران استفاده كنیم ممكن است فردا دیر باشد
یه لبخند بزنید و یه نفس عمیق بکشید....خوشبختی همین لحظه است
من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
سلام
امروز بعد دو سال با ساحل حرف زدیم
خیلی خوشحال شدم
از نسرین و زهرا و اشرف هم خبری نیست...
الان داشتم تو قسمت آرشیو وبلاگ خاطرات
بهمن 84
اسفند 84
فروردین 85....
می خوندم .... یادش بخیر..........
من بعد یه سال اومدم...
ساحل پست رو خوندی حتما یه پست بزار.
اگه بتونم بیشتر وبلاگ رو آپ می کنم
فعلا خدافظ
گاه با خود می اندیشم که اگر نبودی هرگز عطر چای فضای خانه ی مان را پر نمیکرد
و هرگز باغچه ها رنگ بهار را به خود نمی دیدند
گاه با خود می اندیشم که اگر برای یک لحظه نوازش دستانت را بر گیسوانم محروم می کردی
هرگز اینگونه عاشق نمیشدم
مادرم روزت مبارک
طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده
یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده
خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد
یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد
ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو
یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو
از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر
مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو
برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن
یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن
از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز
پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز
به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد
لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد
آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود
راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...
می آیم
به درگاهت
با اشک ... با کوله باری که جز گناه و شرمندگی چیزی به بر ندارد
و تو ... سخاوتمندانه بخشش می کنی
سبک می شوم ... می روم
و هنوز اندکی نگذشته
باز می گردم
در پی طلبی دیگر ... در پی بخششی دیگر
و تو...
خدایا
خوش به حالت
... چه صبری داری
و آنگاه روز خواهد شد
زمانی که بیاد آوری
که تو –
موجودی کامل هستی .
و آنگاه روشنایی را
در آغوش می کشی
تو –
نور خواهی شد
پر از ستاره های روشنِ شبهای مهتاب
بسان ماه
در شبهای تاریک وجودت
نور افشانی خواهی کرد
بنگر که این درهای بسته
یکی یکی
با کلید مخفی ات
باز می شوند و
تو
ناگهان بدنیا می آیی
– آسمانی و پاک –
با دستانی روشن و نورانی
سلام
تولدت مبارک !
باید امشب
روز را
به مهمانی درهای بسته ببریم
امشب دستت را
در دستان خوشه پروین بگذار
و تا دب اکبر ره بسپار
امشب باید سقف اتاقت را
از ستاره بپوشانی
وقتش رسیده ....
دستهایت را به من بسپار
تا زیباترین شعرهای هستی را در میانشان بگذارم ...
غمهایت را به من بگو
تا شیرینترین شادیهای دنیا را در عوض با تو تقسیم کنم ...
نگاهت را به من بسپار
تا رهگذار دیار روشناییاش کنم ...
قلبت را به من بسپار
تا آبشار روح بخش حیات را در آن جاری سازم ...
فکرت را به من بسپار
تا رویاهای شیرین فردا را برایش متجلی سازم ...
اما یأست را به گور بسپار
تا هر دو فقط به روزهای روشن چشم دوزیم .
سراپا خیس
از عشق و باران
در پاسخ شان چه خواهی گفت
اگر بپرسند
آستینت را
کدام یک تر کرده است؟...
درشكه اي ميخواهم سياه
كه ياد تورا با خود ببرد
يا نه ... نه
ياد تو باشد ... مرا باخود ببرد !
بیچاره انسان!
این جدال را پایانی نیست....
به کارهایت برس!
شاید... روزی... بی خبر ...مرگ
سرا غی از تو بگیرد!
شاید... روزی... بی خبر ...عشق ....
به کارهایت برس!
ســـــــلام...خوبین بروبچ؟امروز در تاریخ 3 ماهه ی تابستون من یه روز خسته کننده و البته هیجان انگیز بود...صبح my home به نیت دانشگاه ترک کردیم...دلم بدجوری شور میزد...فکر اینکه کارنامه رو بهم بدن و چیزای بد بد توش ببینم حالم ناخجسته می کرد(چون از طریق سایت فقط نمره جند درس اعلام شده بود) خلاصه بگذریم که تا رسیدم پای میز آقای مدیر گروه و دیدن کارنامم چی بهم گذشت اما خــــــــــــــــــــــــب خیلی خیلی به خیر گذشت چون درسی که 200% درصد گفتم می افتم و نمره ی خوبی آورده بودم...البته از افتادن نمی ترسم اما از یه چیز دیگه می ترسیدم که سر رفیق بیچارم اومده بود و کلــــی بهش خندیدیم بله مشروووووووووووووووووووووووووووووووووطیت.....منظورم دوران مشروطیت نبودا یه چیزی بالاتر از اون...خلاصه رفیقم که کلی آتو از ما داشت و جلو بچه ها واسه مزاح اونارو بیان می کردند امروز جرات نداشت سر به سر من بذاره چون سریع بهش می گفتم احوال خانم مشروطی چند رقمیه(البته فقط وا3 شوخی و نه مسخره) آقا رفتیم بانک واسه واریز پول...سر صبر نشسته بودیم تا نوبتمون برسه که یهو یه خانمه مثل رغد و برق 420 ولت کنار من ظاهر شد و گفت: قصد داره چکشو نقد کنه اما صندوقدار ازش کارت شناسایی می خواد، بهم گفت می تونم لـــــــــــــــــــــطف کنمو به جاش چکو نقد کنم یه نگاهی به مبلغ چک انداختم 2 میلیون تومن بود یه نگاهیم به رفیق شفیق فرمودم که خودشو زد به کوچه علی چپ(که آخرم من یکی نفهمیدم کدوم کوچه و خیابونه) فهمیدم بله با این حرکت فاز داده که مختار خودتی....گفتم خانم شرمنده من به اندازه کافی مشغله دارم ...شروع کرد آیه نازل کردن...منم قبول کردم...خلاصه چکو نقد کردمو بهش دادم....اما بعد وقتی موضوع به بچه ها گفتم متهمم شدیم...آقا سرتونو درد نیارم اگه تا 2-3 ماه دیگه از من خبری نشد......کمپوت یادتون نره باشه؟!؟!؟!؟منم سعی می کنم اونجا واستون نامه بنویسم...راستی یه موضوع خنده دار دیگه...فعلا تو خماریش بمونین یه شیطنت کردم امروز که نزدیک بود دودمانمو به باد فنا بده(آخه با مدیر گروهم آدم شوخی می کنه اوووووووووونم با این)
ازهجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد برمن : مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم
بی تو خاکسترم...بی تو... ای دوست
اما من آن خاکستر هم نیستم
که شاید روزی امید بر دمیده شدن در آن باشد
و آتشی پنهان دوباره از آن سو سر برآورد
و دگر بار شراره های رقصانش را بدست باد بسپارد
و زندگی از سر گیرد
اما من آن خاکستر هم نیستم...
بی تو...ای دوست
حتی
مرده ای که امید نُشوری هست
به روزی که تنها، دانای جهان می داند
حتی آن نیز نیستم
خواستم بگویم...هیچم
اما هیچ هم نشانی است از چیزی که هست
ولی نشان از نبودن دارد
من هر آنچه هست اما نیست نیز، نیستم
بی تو...بی تو... ای دوست...!