دیریست که دست به نوشتن نشدم .
زندگی کردن و شاد بودن و خندیدن را فراموش کردیم آتشی داشتم و میسوختیم درد خودمون بود انگار در دریا داری غرق میشی یا از صخره ای سقوط کردی دستت به هر جا میخوره میگیریش شاید که نجاتی حاصل شد من نیز همان حالتی را داشتم در گذر راهم سارا قرار گرفت ؛ این دختر این فرشته برایم بیشتر از کلمه فرشته زندگیم بود مرا به زندگی امیدوار کرد هدفمندم کرد و از همه مهمتر عاشقم کرد معنی عشق را برایم تفسیر کرد و عشق را درک کردم ، فهمیدم که عشق چه رنگیست حسی قشنگی داشت وداره ،
چندتایی مشکلی داشتیم که همه اینها مشکل من بودند سعی میکردم و این فرشته منو تشویق میکرد و احساس خستگی نمیکردم . حتی مشکلات عدید ما ، راه سخت و ناهمواریها ما را از تصمیم راسخمان باز نمیداشت و نامید از ادامه راهمان نمیکرد ، دستهایی برایمان دراز شدند به قصد یاری و دوستی .... شاد شدیم و بیشتر از دیروز راسخ برای رسیدن به تنها آرزویمان ..... غافل از اینکه این دستهای دوستی .....
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند آدمیت مرده بود
یا از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود ........... یادم نبود این شعر و فکر میکردم مشیری زیاد اغراق کرده ..... هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا ، آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند . این 2 سال را نه تنها در جا زدیم بلکه چند قدمی نیز بر عقب پا نهادیم و اینجا جا دارد از دستهایی دوستی که برایم دراز شده بود تشکر کنم .... خدا داند ..........
امیدوارم و خواهم بود که روزی در آینده ای نه چندان دور به یاری خدا و به کمک همدیگه این دیوارهای سخت و کشنده این صخره های کشنده را خواهیم گذشت و خواهیم رسید به سبزی زندگی .
گناهم را ببخش سارا ! که این گناهم چیزی نیست جز وابستگیم جز دوست داشتنم ، که میدانم چه روزهایی و چه دردهایی را تحمل کردی .
برایم گفت مهدی : بدون حتی اگه مشکلت حل نشه 2 سال سهله 10 سال صبر میکنم کنار بودن تو از لذت جوانی بهتره !
این بار سنگین را چگونه بدوش میتوان کشید ؟
تنها بهونه برای زیستن : سارا