او دوست من است وقتی که هیچ کس نام مرا به یاد نمی آورد و دیوارهای تنهایی مرا در خود می فشارند
او مراقب من است وقتی مزرعه ام طوفان زده است و ملخ های بی رحم دارو ندارم را می خورند
او همراه من است وقتی در خیابانهای شلوغ خالی راه می روم و در رد شدن از خیابان می ترسم
او مواظب من است وقتی از آسمان صاعقه های ترسناک می آید و تندرهای غران پنجره ام را می لرزانند
او آشنای من است وقتی هیچ کس ضمانت نام مرا نمی کند و به چشمهایم اعتماد ندارد
او بهار من است وقتی پاییز زردی اش را به گونه هایم می مالد
او تابستان من است وقتی زمستان طولانی می شود و دندان هایم از سرمای درونم به هم می خورند
او باران من است وقتی روحم ترک می خورد و ساقه ی نگاهم می خشکد
در گوشم زمزمه می کند و یادم می آورد که هست وقتی دیگر هیچ چیز برایم نمانده!
(برگرفته از مجله ی همشهری خانواده)